Wednesday, December 19, 2012

نامه بهمن احمدی از رجایی شهر به ژیلا بنی یعقوب در اوین؛ آیا این یکی به مقصد می رسد؟

خیلی وقته در این خانه ننوشته ام و چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده، از نو باید بنویسم از روزهایمان ، حرف برای گفتن زیاد هست اما نمی دانم چرا شروع نمیشود، شاید بد نباشه برای شروع دوباره نامه بهمن را اینجا بگذارم که از رجایی شهر گفته ، از زندانی که دوری مهسا و مسعود در آنجا سه ساله می شود و از زندانی که ژیلای بهمن را ازش دور کرده است
...................................................
سلام
ژیلا جان خوب هستی؟ البته که خوبی این چه جور شروع کردن یک نامه است. خبر‌هایت گاهی از طریق خواهر شبنم مددزاده که به ملاقات برادرش فرزاد می‌آید و خواهر دیگرش شبنم در زندان اوین با تو هم بند است به من می‌رسد و هر دو هفته یکبار با واسطه جویای احوالت می‌شوم.
یک وقت هایی هم از طریق پدر فواد خانجانی که دخترش در اوین است و پسرش فواد با ماست احوالت را می‌پرسم. البته تا به حال چهار نامه هم برایت نوشته‌ام اما ظاهرا فقط یکی به دستت رسیده فکر می‌کنم اگر نامه‌هایی با آدرس آمریکا فرستاده بودم تا به حال به مقصد رسیده بودند. معلوم نیست چه زمانی خواهند رسید. شاید هم باید قیدشان را بزنم. نامه‌هایی در «پاکتهایی درباز» مطمئنا چند نفری قبل از تو آن‌ها را خوانده‌اند. ماموران حفاظت اطلاعات زندان رجایی شهر و اوین و شاید چند مامور امنیتی در بخش‌های دیگر این دو زندان. شاید هم هنوز وقت خواندن آن‌ها را نداشته‌اند و در نوبت خواندن هستند.
آدم نمی‌داند در نامه‌ای که قرار است درش باز باشد و هر کس می‌تواند آن را بخواند چه بنویسد. هر چیزی می‌تواند بهانه‌ای باشد برای نفرستادن نامه‌ها. اوایل نوشتن این نامه‌ها خیلی سخت بود. در نامه اول نوشتم خوب هستم و مشکلی نیست. در نامه دوم کمی شیطنت کردم و با «سلام و علیکم جمیعا» آغاز کردم و خطاب به کسانی که غیر از تو قرار بود آن را بخوانند نوشتم اگر من جای شما بودم و شغل‌ام خواندن نامه زندانی‌ها بود، حتما آن‌ها را زود‌تر می‌خواندم تا ببینم این آدم‌ها چه حرف هایی با هم رد و بدل می‌کنند. یک جور حس کنجکاوی که معمولا آدم‌هایی با این نوع شغل‌ها باید داشته باشند. اما انگار آدمی که نامه‌های من را خوانده دست کم چنین حسی نداشته است دلیل آن هم نرسیدن نامه‌ها به توست.
الان سه ماهی می‌شود که از نامه‌های من خبری نیست و نمی‌دانم در دست کیست و در چه مرحله‌ای قرار دارد و آیا بعد از تایید محتوا هرگز به دست تو می‌رسند؟
توقع زیادی هم نباید داشته باشیم اینجا زندان گوهر دشت قدیم و رجایی شهر جدید در کرج است. درست چسبیده به تهران علاوه بر این ما در ایران زندگی می‌کنیم و زندانی با این شرایط همین که وضعیتش بد‌تر از قبل نشده خودش یک نوع پیشرفت و موفقیت است البته این تصور من است که نسبت به گذشته شرایط بدتری نداریم.
مدیریت زندان اینجا «محمد مردانی» گاهی دستورهایی می‌دهد که فقط آن را می‌توان در نوع مدیریت های جمهوری اسلامی طبقه بندی کرد. حذف مساله به جای حل کردن آن‌ها.
مثلا می‌گوید فقط زندانی‌هایی که ملاقات کننده دارند می‌توانند لباس داشته باشند یعنی فقط زندانیانی می‌توانند انتظار لباس داشته باشند که ملاقات کننده‌ای دارند، وقتی دلیلش را می‌پرسید می‌گوید یک بار اجازه دادم و یک نفر برای ۳۵ زندانی لباس آورد. حالا نمی‌دانم این کار کجایش اشکال قضایی، امنیتی و اداری دارد. هر چند باید خودت را به جای این رئیس زندان بگذاری و با دستگاه و مختصات فکری و ذهنی او مسائل را ببینی.
روسای اندرزگاه هاو مسوولان دیگر این زندان کمترین قدرت تصمیم گیری و اختیار را دارند. ظاهرا به آن‌ها اعتمادی نیست یکی از مهم‌ترین مسائل این زندان مواد مخدر است و برای کاهش آن در بین زندانی‌ها تمرکز شدید مدیریتی راهکاری است که به ذهنشان رسیده است. هر مشکل کوچکی که داری همه او را نشان می‌دهند باید رئیس زندان دستور بدهد باید از او بپرسند.
«نمی‌دانیم. الان رئیس زندان مرخصی است باید هفته بعد بیاید و از خودش بپرسید و…» این‌ها جواب هایی است که روسای بندها و سایران به تو می دهند.
این روز‌ها که آفتاب زود‌تر غروب می‌کند و دیر‌تر در می‌آید زمان هواخوری هم کم شده است یک هفته از ۱۲ ظهر تا دو نیم و هفته بعد از دو نیم تا پنج بعد از ظهر. مدتهاست آسمان تاریک و ستاره‌های آن را ندیده‌ام نه من که دیگران بیشتر و حریص‌تر از من. بعضی‌هایشان ۱۰- ۱۲ سالی است که این حسرت را با خود دارند.
چند شب پیش نگهبان های شیفت شب یادشان رفته بود یکی از در‌ها را قفل کنند، سعید ماسوری دو سه بار از وسط سالن رد می‌شد و بعد از چند دقیقه برمی گشت. پرسیدم آنجا چه خبر است. گفت می‌شود از پشت در آهنی هم هوای سرد شب های پاییز را حس کرد و هم آسمان شب را دید و سیگاری کشید و حرف زد. من هم رفتم. یکی از پنجره‌ها افتاده بود از آنجا می‌شد به آسمان خیره شد ستاره‌هایی در شمال و شمال غرب با فاصله زیاد از هم می‌درخشیدند. هر چند ده دقیقه بعد این فرصت هم از ما گرفته شد اما خاطره‌اش هنوز به وجدم می‌آورد.
آدم هر کجا که زندگی می‌کند برای خودش دلمشغولی‌های دست و پا می‌کند و روزگارش را با سرگرم بودن با آن‌ها می‌گذراند. احتمالا این سرگرمی‌ها برای این است که رنج‌ها و زجرهای زندگی را کاهش دهد و انسان نفهمد گذران هر لحظه و دقیقه‌اش با چه مکافاتی همراه است. اینجا هم ما برای خودمان سرگرمی‌هایی داریم. پیاز و سیب زمینی را که می‌خریم یکی دو ساعتی آن‌ها را زیر آفتاب‌‌ رها می‌کنیم زیر و رویشان می‌کنیم و دورشان می‌چرخیم، از هم جدایشان می‌کنیم و دوباره روی هم می‌ریزیم. ساعتی در روز معمولا در ساعت دوم زمان هواخوری روبروی فروشگاه بزرگ زندان که می‌دانیم چیز زیادی برای خرید ندارد به صف می‌ایستیم.
یک شورای پنج نفره برای اداره بند داریم که انتخاباتش هر شش ماه برگزار می‌شود برای آن یک هفته‌ای وقت و انرژی می‌گذاریم و لابی می‌کنیم و نتایجش معمولا به دور دوم و روز دوم می‌رود. جلسه‌های آن و خبرهایی که از آن بیرون می‌آید شده است یک نوع سرگرمی و وسیله‌ای برای وقت گذرانی.
زمانی دیگر دو سه نفری به هم می‌پرند و برای هم شاخ و شانه می‌کشند معلوم نیست برای چه و سر چه چیزی؟ اما دو سه روزی همه را سرگرم می‌کنند و بعدش دیوانه بازی و ریش سفیدی و آشتی و دوباره همه چیز از اول. باورت می‌شود چند روز قبل همه فرایند زمانی جر و بحث و کتک کاری و قهر و ریش سفیدی و صلح و دوستی به صورت فشرده فقط دو ساعت طول کشید ساعت نه تا یازده شب.
تعداد ما الان ۶۲ نفر است و رو به زیاد شدن. روزی که من آمدم ۵۳ نفر بودند. گاهی این ۶۲ نفر را برای چند روز نمی‌بینم این مساله به دغدغه‌ای فکری برایم مبدل شده که آخر مگر می‌شود در یک سالن ۵۰ متری زندگی کنی و روز‌ها افراد را نبینی و از آن‌ها خبری نگیری؟ و چند دقیقه‌ای با آن‌ها گپ نزنی؟ البته نه اینکه یکدیگر را نبینیم چرا می‌بینیم اما مثل غریبه‌ها از کنار هم رد می‌شویم وقتی در جامعه‌ای با چنین حجم و ابعاد کوچکی با روزمرگی ها و مشکلات اندکش که قابل مقایسه با یک زندگی معمولی نیست، آدم‌ها این قدر از هم دورند چه انتظاری می‌توان از جامعه‌ای بزرگ‌تر داشت. شاید این هم یکی دیگر از رازهای زندگی بشر است. از خودم می‌پرسم آیا انسان می‌تواند این قدر نسبت به همنوعانش بی‌تفاوت باشد؟
جوابش خیلی ساده است بله می‌شود. ساختار‌ها که ضعیف باشند و بنای جامعه نامناسب جامعه حکم یک جنگل را پیدا می‌کند و انسان به حیوانی تبدیل می‌شود،‌ گاه از هر حیوانی هم خطرناک‌تر.
در بند ۳۵۰ زندان اوین هم که بودم در اتاقی ۲۴ تا ۳۰ نفره هم روز‌ها از یکدیگر بی‌خبر بودیم. هر چند آنجا روزی دو سه بار با هم بر سر یک سفره می‌نشستیم. اما به ندرت به درون یکدیگر راه می‌یافتیم. به قول محمود دولت آبادی تک تک مردم فقط به خودشان و راه حل فردی مسائل خودشان فکر می‌کنند و هرکس فکر می‌کند باید گوشه گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و نمی‌دانند که فاجعه از همین جا شروع می‌شود. مشکلات اجتماعی ما زیادند و کم هستند آدمهایی که آن‌ها را مشکلات خود بدانند.
ژیلای عزیزم
سالن ایزوله شده‌ای داریم و ما سیاسی‌ها اینجا زندگی می‌کنیم و کمترین ارتباط را با زندانیان دیگر داریم. بنابراین از خیلی چیز‌ها که درست بالای سرمان و بر دیگر زندانی‌ها و دیگر بندهای زندان می‌گذرد بی‌خبریم. چند روز پیش داشتم وارد حیاط زندان می‌شدم که یک هو چاقویی درست از مقابل صورتم رد شد و با نوک جلوی پایم افتاد. پشت سرش هم داد و فریاد و صدای دعوا از سالن بالای سرمان. قبل از وارد شدن به حیاط چند لحظه‌ای مقابل آینه بزرگی که محل آرایشگاه بند است ایستادم و خودم را بر انداز کردم و گرنه ممکن بود آن چاقو توی سرم فرو برود. بعدا معلوم شد که زندانیان سالن بالا با هم خرده حساب هایی داشته‌اند که آن را با فرو کردن یک چاقو به شکم کسی تسویه حساب کرده‌اند و برای اینکه رد و مدرک جرمی از خود نگذارند چاقو را از شکاف کنار پنجره به حیاط پرتاب کرده‌اند. شنیدم حسن سیاه، حسن بزرگ را زده است. من هیچ یک از این حسن‌ها را نمی‌شناسم و ندیده‌ام اما آن قدر خون از یکی از آن‌ها رفته بود که تا پله‌های پایین هم سرازیر شده بود. یک ساعت بعد هم ماموران گارد زندان وارد سالن شدند و همه جا را به هم ریختند دنبال مواد مخدر، چاقو و تیزی و موبایل و هر چه فکر کنی گشتند. خبرهای اینجا از این نوع است.
مثل اینکه سیاست های مدیر زندان برای جلوگیری از ورود مواد مخدر به زندان موثر نبوده و حالا هر زندانی را که می‌خواهند از سالن خارج کنند و مثلا به بهداری ببرند می‌گردند و با او ماموری همراه می‌کنند و موقع برگشت هم دوباره او را جستجو می‌کنند. ظاهرا کسی به کسی اعتماد ندارد و مدام همدیگر را کنترل می‌کنند. اما بازهم تا دلت بخواهد مواد مخدر در زندان پیدا می‌شود.
یک آدم تیز هوش! در میان مدیران زندان پیدا می‌شود و می گوید برای اینکه زندانیان از مواد مخدر کمتر استفاده کنند بهتر است ورود فندک را به زندان ممنوع کنیم. حالا پس از چند ماه فندک ۵۰۰ تومانی تا ۲۰ هزار تومان خرید و فروش می‌شود و بعد برای اینکه مشکل چگونگی روشن کردن اجاق گاز‌ها را حل کنند قرار می‌شود همیشه یک شعله گاز روشن بماند. تا نیازی به فندک برای روشن کردن اجاق گاز‌ها نباشد.
روزی دیگر ورود سیگار به زندان را ممنوع می‌کنند و قیمت سیگار به قیمت موشک می‌رسد.
این‌ها را بگذار کنار تصمیم مدیر زندان مبنی بر اینکه پدر و مادر همسر زندانی فقط سالی یک بار می‌توانند برای ملاقاتش بیایند، در حالیکه طبق مقررات سازمان زندان‌ها اقوام ذرجه یک زندانی از جمله پدر و مادر همسر او می‌توانند طبق رویه معمول زندانی را ملاقات کنند. معلوم نیست این دستور و تفسیر آن را از کجا آورده‌اند. هر چند سازمان زندان های ایران فاقد قانون است و تنها بر اساس یک آیین نامه اداره می‌شود که در مواردی بر خلاف حقوق شهروندی و قانون اساسی است ولی همین آیین نامه هم در زندان های مختلف کشور سلیقه‌ای و متفاوت اجرا می‌شود و هر رئیس زندان تفسیری از آن دارد.
به هر حال، بوی زمستان فضا را پر کرده است. هوای سرد مثل همیشه توی سرم و گوشم می‌پیچد. چهارمین سالروز زمستانی است که در زندان هستم و اولین در رجایی شهر. مواظب خودت باش که سرما نخوری. این سرما سال هاست که توی استخوان‌هایمان رفته و به این راحتی بیرون نمی‌آید. همت بلند می‌خواهد و تلاش فراوان.
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
بهمن احمدی امویی
زندان رجایی شهر – پاییز ۹۱

No comments:

Post a Comment