Sunday, September 11, 2011

داداش کوچولو

پارسال همچین روزهایی بود که رفتیم خواستگاری البته یک ماهی زودتر ، بعد هم توی آبان بود که نامزد کردن ...یک سالی که گذشت به نظرم نمی اومد که داداش انقدر بزرگ شده که باید از خونه پدری بره و برای خودش خانه زندگی تشکیل بده
من و احسان مثل همه خواهر برادرها بزرگ نشدیم، بینمون رفاقت عجیبی بود در عین حال که دعوا می کردیم و قهر می کردیم و تو سر و کول هم میزدیم خیلی  رفیق بودیم و هستیم،جونمون به جون هم بنده، خراب کاری های همدیگرو همیشه جبران کردیم، پشت به پشت هم وایسادیم، قهرها یک ساعته بود
یادم نمیره اولین عیدی که من قبرس بودم بعد تحویل سال جفتمون پای تلفن گریه می کردیم؛ هیچ وقت به دوری هم عادت نکردیم ، یه جورایی انگار که دوقلو هستیم، حتی صورتهامون هم عین همه هرچند که یه فرقای اساسی داریم ، اون همیشه تو خونه بود و کمتر معاشرت می کرد و من همیشه تو کوچه ها و مشغول رفیق بازی
مامان همیشه می گه شانس اوردم اون پسر شد و تو دختر وگرنه نمی دونم چه باید می کردم
بچه تر که بودیم دوتایی باهم سینما میرفتیم، باهم اسکی می رفتیم، پسربازی های من اون لاپوشونی می کرد و دختر بازیهاش رو من
وقتی رفتم زندان بیشتر از همه کلافه بود، مامان می گفت نمی دونستم انقدر دوستت داره و بهت وابستس، نصف شب ها بیدارش می کردم که اینترنت قطع شده باید درستش کنی می دونست که زندگی من و اینترنت واس همین هم خواب آلو ترین داداش دنیا پا می شد و اینترنت درست می کرد
ماشینم که خراب میشد، تصادف که می کردم و هرمشکلی که داشتم بود، می دونم که بعد از این هم هست ، هرچند که وقتی می خواد یک کاری برای آدم انجام بده انقدر غر میزنه که دعوامون میشه و من جیغ میزنم که اصلا نمی خوام تو هیچ وقت هیچ کاری برای من نمی کنی
حالا خیلی بزرگ شده، انقدر بزرگ که باید مسوولیت قبول کنه و یک زندگی را اداره کنه، حالا دیگه نمی تونه از زیر بار کارها شانه خالی کنه و بگه خوابم میاد
حالا باید مراقب عروسش باشه ، حالا دیگه یک مرد شده هرچند که برای من همون داداش کوچولو هست
و البته حالا دیگه یک خواهر هم دارم ، یک خواهر عزیز که باید مراقب داداشم باشه ، هردوشون باید مراقب هم باشن
باید سعی کنن همیشه تو زندگی عاشق بمونن و مهمتر از همه برای هم رفیق های خوبی باشن
احسان تو خونه رفاقت یاد گرفته تو خونه 4 نفری ما که همه باهم رفیقن احسان رفاقت خوب آموخت و می تونه برای زنش رفیق خوبی باشه
جاش توی خونه خیلی خالیه، باورم نمیشه رفته سفر ماه و عسل و دیگه برای خودش خونه زندگی داره
داداش حتی با اینکه داماد هم شدی اما واسه من همون داداش کوچولو هستی

No comments:

Post a Comment