Wednesday, June 1, 2011

هاله عزت وار رفت

آرام خوابیده   بود،  پس از عمری مبارزه و تلاش برای ایران فردا بالاخره  آرام گرفت. او پیچیده در پرچم سه رنگی که عمری آن را عاشقانه محترم می داشت خوابید. خانه مهندس عزت الله سحابی  در لواسان روز سه شنبه میزبان بسیاری از یاران و همراهان قدیمی او بود. رد اشک بر چهره همه بود، اما هیچ صورتی چون صورت یار قدیمی او نبود، زری خانم همسر مهندس سحابی هم از میهمانان پذیرایی می کرد و هم آرام آرام در نبود او اشک می ریخت. هاله سحابی نیز در کنار پدر نشسته بود و قرآن می خواند. آرم بود مثل همیشه...

رفتم پیشش که خداحافظی کنم، نشستیم باهم کنار جنازه، بغض کردم و گفتم فردا میام برای تشییع، گفت نیا، امروز با بچه ها برخورد کردن، نباید برایتان اتفاقی بی افتد، گفتم چه اتفاقی هاله خانم، مهندس عزت همه ی ما بود، گفت می دانم، همتون با محبتین، اما نباید به خاطر این چیزها براتون اتفاقی بی افته، باید بمانید و این راه را ادامه دهید، گفتم داریم توی روزنامه ویژه نامه در میاریم، گفت دردسر نشه، گفتم چه دردسری، رو کرد به یکی از بستگان و گفت این دختر می بینی، زندان بوده، اما انگار نه انگار، این ها همون جوون هایی هستند که بابا همیشه می گفت...... تعریف و تمجید کرد ازم، سرخ شدم....دستی کشید روی پرچم و گفت بنویسید در روزنامه و همه جاهم بگو، پدر می گفت مبادا جوون ها تند شوند، مبادا خشمگین شوند، مبادا و مبادا ....و گفت بگو این هارا، گفتم چشم، تند نمی شویم، میبخشیم، می مانیم در راه عزت مردم ایران ....موقع رفتن نگران بود، مامور ها دم خانه بودند و او نگران بود، نگران جوان هایی که نباید گرفتار می شدند ....

آمدیم روزنامه، تمام اشتیاقم برای روزنامه ای بود که در می آمد و می بردم براش، روزنامه ای که تسکین درد پدر نبود اما بازهم چیزکی بود برای خودش ...

چند هفته پیش رفتم بیمارستان خلوت بود، نشستیم نیم ساعت حرف  زدیم، او از پدر گفت، از شعری که برای او می خواند، "ما، به دریا حکم طوفان می دهیم   ما به سیل و موج فرمان می دهیم / نسبت نسیان به ذات حق مده بار کفر است این به دوش خود منه "  و برایش می خواند به طـــــواف کعبه رفتم به حــــــرم رهم ندادند که برون در چـــــه کردی که درون خـــــانه آیی/  به قــــــمارخــــــانه رفــتـم، همـه پاکـباز دیدم چو به صــــــومــــعه رسیـدم همه زاهد ریایی " پدر این شعرها را خیلی دوست داشت، می گفت روزهای اول که می خواندم گوشه چشمش خیس می شد اما الان دیگه هیچ واکنشی نشون نمیده، اون روز با هاله خانم خیلی حرف زدیم، خاطرات زندان و بازجویی هار می گفتیم، از نگرانی های پدر گفت، از سه کتاب، از نامه ها، از ذهن فعال پدر، چقدر مهربون بود، چقدر آروم بود، چقدر مادر بود، و نگران از فردای سرزمین...دلم نمی اومد از پیشش بلندشم، دلم می خواست بشنوم، هی بگوید و هی من بشنوم، امیدوار بود که پدر خوب شود..امیدوار بود....

صبح بود، صدای شیون مردانه آنور خط، "هاله رفت، هاله رفت، " باورم نمی شد، هنوز هم باور نمی کنم، وقتی خبر را اول بار شنیدم؛ گفتم نه، هنوز انقدر ظالم نشدن، هنوز انقدر احمق نشدن، امکان نداره، اما امکان داشت، در این دو سال هی اتفاق افتاد و هی اتفاق افتاد و ما گفتیم امکان نداره و امکان داشت...اما این آخری امکان نداشت، در مراسم پدر دختر را بزنند، مرده در این مملکت حرمت داشت،مراسم ختم حرمت داشت، زن بودن حرمت داشت  اما اینجا در ایران، در سرزمین ما دیگر هیچ چیز حرمت نداره...

و مادر چقدر تنها شده، سالها عزت را از این زندان به آن زندان بدرقه می کرد و بعد دختر را و حال در یک روز هردو را باهم بدرقه کرد، صبر زری خانم این روزها ایوب وار شده است...فقط به او فکر می کنم و به بزرگی اش ....

11 خرداد تمام نمی شود، برای همیشه می ماند در تاریخ، هاله مسیح وار جنازه پدر راه بر دوش کشید و هاله عزتمندانه پر کشید...11 خرداد جاودانه شد روز عزت و روز ننگ ....


No comments:

Post a Comment