Saturday, May 14, 2011

خستم

20 آذر 89 بود یا شایدم 21 ام شده بود، فکر کنم 21 ام شده بود، ساعت از 12 گذشته بود، خسته بودم، کلافه بودم، نوری زاد نامه داده بود، چند تا خبر دیگه هم بود، من پر از بغض بودم، کلافه بودم، توی فیس بوکم نوشتم " خسته شدم" از این همه ظلم، تا 36 روز شایدم بیشتر کامنت های پایینش را ندیدم ظلم به خانه ما هم آمده بود هرچند که فرقی بین خانه هایمان نداشت و به هرحال همه اسیرش بودیم....بگذریم...

امشب هم دلم می خواد همین مطلب را دوباره تو فیس بوکم بنویسم..."خسته شدم از این همه ظلم" ، نامه ضیاء را می خوانی، به نامه مهدی محمودیان میرسی، نامه مهدی تمام نشده اخبار قرچک ورامین رو سرت خراب میشه، از اون در آمدی مصاحبه مادر مهدی میاد و خبر اعتصاب غذایش و بعد هی اضافه میشه و هی اضافه میشه، یکی رو بردن انفرادی و اون یکی را دوباره بازجویی میکنن، حکم بهاره را سرراست 10 سال می کنند و تولد مسعود میاد و مهسا تنهاست و تولد بهمن میاد و ژیلا تنهاست و هی تولد پشت تولد می آید و پسر احمد زید آبادی هنوز گیتار به دست از دوری پدر می خواند و فخری در دل برای مصطفایش نامه می نویسد و ....

خسته ای از ظلم و خسته تر از دست های بسته، هی فکر میکنی و هی فکر می کنی که چه باید کرد، نمی خواهی غر بزنی، نمی خواهی ناله کنی، قول هم داده ایی که ناله نکنی، که شاد باشی، که بخندی، می خندی، مسخره بازی در میاری، سرخوش سرخود می شوی، اما خستگیت که از بین نمیره، ته دلت که آروم نمیشه ...

نامه مهدی را تا آخر نمی خوانم، یعنی هنوز نخوانده ام، هی بازش میکنم، چند خط می خوانم و می بندم، می ترسم که تحملش را نداشته باشم، از این نامه می ترسم، می ترسم شانه هایم تابش نیاره، شانه های مهدی قوی هست اما ماله من خیلی ضعیفه، می دانم این نامه را بالا خواهم آورد.، می دانم این همه بدبختی را بالا خواهم آورد، نامه را زمانی تا آخر می خوانم که چاهی باشه تا بتونم تمام فریادم و بغضم را در اون چاه فریاد بزنم...من از نامه مهدی می ترسم ....

دلم می خواد دوباره بنویسم " من از این همه ظلم خستم" ....

No comments:

Post a Comment